سوادین، جوان روستایی ناکام در یافتن کار، تحت فشار خانواده نامزدش به داکا میرود تا شغلی پیدا کند، اما درگیر توطئهای نگرانکننده میشود. او در یورش نیروهای امنیتی به اشتباه دستگیر شده و این اتفاق، فساد سیستماتیک و دستکاریهای سیاسی را برملا میکند.
یک گربه سیاه که موشها به آن میگفتند «اسمشو نبر» به شهر موشها حمله میکرد. به خاطر همین موشها به یک شهر دیگر میروند. قرار میشود پدرها و مادرها از راه سخت و کوتاه بروند تا شهر را آماده کنند و بچهها هم با معلم و آشپزباشی راه طولانیتر را انتخاب میکنند.